خاطرات زندگی در خوابگاه
من، مهدی، ذبیح و محسن به عنوان اعضایِ ثابت، “اتاقِ ۷۰۶” خوابگاه رو که یه اتاقِ ۸ نفره بود، تصرف کردیم. ۴ نفر دیگه هم معمولاً تغییر میکردن و افراد ثابتی نبودن! اولین کسی که می خوام در باره اش حرف بزنم مهدی هست.
مهدی همکلاسم بود؛ سفید، قد بلند، چشم عسلی و مو بور! باهوش، شوخطبع، بهشدت برونگرا، عجول و دنبال موفقیتهایِ سریع! یه پسرِ باحال که رابطه خیلی خوبی با هم داشتیم. از اون آدمایی بود که از تهِدل خندیدن رو بارها در خوابگاه با هم تجربهکردیم! مهدی عاشق پولدار شدن بود! این رو هر کسی که چند دقیقه باهاش حرف میزد، بهراحتی متوجه میشد! شب تا صبح پوکر بازی میکرد و اگه کسی سروصدا نمیکرد، صبح تا شب میخوابید! وقتی بیدار میشد هم از بدشانسیاش تو بازیای شب گذشتهاش برامون تعریف میکرد! میگفت که فقط به خاطر یک اشتباه کوچیک، کلی پول رو از دست داده. به برنده های بازی فحش های رکیک می داد و قسم می خورد که انتقام می گیره و به زودی پول زیادی رو به جیب میزنه. این اتفاق بارها و بارها تکرار می شد و مهدی هر دفعه می گفت: “حالا ببین من چه پولی از این پوکر درمیارم! آدم دیوونه است بره صبح تا شب کار بکنه برا دو قرون پول“
اعتقادِ مهدی به پوکر!
همه ی بچه های خوابگاه می دونستن که مهدی خیلی به اِعجازِ پوکر اعتقاد داشت! یه روز گفت سامان عاشق اون روزیم که با یه لامبورگینی بیام دمِ درِ دانشکده پارک کنم. ببینم اون دختره باز برا من کلاس میذاره!؟ نگاهش کردم و گفتم بعید میدونم حراست دانشگاه اجازه بده بیاریش داخل، باید مجوز بگیری! گفت آره راست میگی و زد زیر خنده!
ماهها گذشت…! شب بیداریهای مهدی در خوابگاه جواب نداد! نه تونست از طریق پوکر، لامبورگینی بخره و نه تونست تا دو ترم بعد، خودش رو از اون خوابگاه خلاصکنه!