هماتاقی جدیدمون در خوابگاه: آقای بادیگارد!
هم اتاقی جدیدمون که با توجه به هیکلش، مدل لباسهاش و قیافهاش، اسمش رو آقای بادیگارد گذاشته بودیم، ظهرِ همون روز که وارد اتاقمون شد، با یه گوشیِ ساده که شارژ هم نداشت، از اتاق بیرون زد و ساعت ۱۱ شب برگشت. وقتی وارد اتاق شد سلام کرد و با لبخند گفت: “تخت ما رو که نگرفتن؟” درحالیکه حرف دلم این بود که: “کی جرات داره تخت شما رو بگیره قربان!”، گفتم: ”نه؛ دیگه دانشجوی جدید برا اتاقمون نفرستادن.”
ما مشغول خوردن چای بودیم. رفت سمت چمدونش و لباسهاش رو عوض کرد. خستگی تو چهرهاش موج میزد و کمی بههم ریخته بهنظر میرسید. با شکوتردید به صرف چای و بسکویت دعوتش کردیم. اولش قبول نکرد ولی یکم که اصرار کردیم رفت و یه لیوان بزرگ و مقداری کشمش از چمدونش درآورد. یک سوم لیوانش رو چای ریخت و درحالیکه مشخص بود ذهنش جای دیگه است کشمشها رو گذاشت جلومون و گفت که کشمش زیاد آوردم، اگه نبودم میتونید از چمدون بردارید!
عجیبترین شب خوابگاه
چایش رو خورد؛ تشکر کرد و از پلههای تخت بالا رفت. رو تختش دراز کشید و ساعدش رو روی چشماش گذاشت که نورِ لامپ بالای سرش اذیتش نکنه. مراسمِ چای خورونمون که تموم شد، بهش گفتم: “الان لامپ رو خاموش میکنیم”. گفت: “نه نیاز نیست من اینجوری راحتترم”.
از اونجایی که فکر میکردیم تعارف میکنه، لامپ رو نسبت به شبهای قبل مقداری زودتر خاموش کردیم. نیم ساعت گذشت. همه چیز داشت عادی پیش میرفت که یه لحظه احساس کردم یکی داره میخنده. پیش خودم فکر کردم احتمالا یکی از بچه ها داره چیزی میخونه یا کلیپ طنزی میبینه. چند ثانیه گذشت. دوباره صدایی اومد، صدایی مثل کسی که میخواد جلوی خنده یا گریهی خودش رو بگیره. یکم تعجب کردم ولی باز به روی خودم نیاوردم. تقریباً دو سه دقیقهای گذشت و صداها یه مقدار کمتر شد. تصورم این بود که دیگه تموم شده که یه دفعه یه نفر در تاریکی اتاق بغضش ترکید و خیلی سریع جلوی گریهی خودش رو گرفت که کسی متوجه نشه.
داشتم از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم! مهدی روی تخت پایینِ من مشغول بازیِ پوکر بود. از بالا خم شدم و نگاهی بهش انداختم. درحالیکه نور لپتاپش رو صورتش بود چشاش گرد شد و لبش رو به نشانه تعجب گاز گرفت. به تختِ آقای بادیگارد اشاره کرد. منم با تعجب به نشونه تایید سری تکون دادم. (تختها جوری طراحی شده بودن که تقریبا نیم متر بین دیوار و کمد دیواری فرو رفته بودن. کسی که دراز میکشید بقیه رو نمیدید.)
درسی که اون شب در خوابگاه گرفتم
تازه فهمیدم که اون حرفِ آقای بادیگارد تعارف نبود! شاید ترجیحش این بود که لامپ روشن باشه؛ سکوت و تاریکی آدم رو به سمت فکر کردن میکشونه! چیزی که شاید اون شب آقای بادیگارد ازش فراری بود!
اون شب فهمیدم آدمها برخلاف ظاهر سفت و سخت و قویشون، تا چه اندازه میتونن در معرض فروپاشی باشن. فهمیدم که حتی یه بادیگارد هم ممکنه غمی داشته باشه که خواب شب رو براش حروم کنه و باعث بشه از ته دل گریه کنه…!