ورودِ آقای بادیگارد به اتاقمون در خوابگاه(۱)!

ورود به اتاق 706 خوابگاه

اینجای داستان بودیم که من، مهدی، محسن و ذبیح (رو هرکدوم کلیک کنید می‌تونید مطلبش رو بخونید) به‌عنوان اعضای ثابت، وارد اتاق ۷۰۶ خوابگاه‌مون که یه اتاق ۸ نفره بود شدیم. چهار نفر دیگه افراد متغیری بودن که معمولاً دو سه روز مهمان ما بودن و بعدش اتاق رو ترک می‌کردن.
اتاق‌های خوابگاه در اصل ۶ نفره بودن ولی به‌خاطر تعداد زیاد دانشجوها یه تختِ دو نفره رو اضافه‌کرده‌بودن. از اونجایی که هرچقدر تعداد هم‌اتاقی‌ها کمتر می‌بود راحت‌تر بودیم، سعیِ همه بر این بود که افراد جدید رو به اتاق های مهمانِ دیگه هدایت‌کنن تا تعادل برقرار بشه.
تو اون چند هفته، زندگی با افراد مختلفی با سن‌ها، رشته‌ها، اخلاق و رفتارهای متفاوت رو تجربه‌کردم. یکی از متفاوت‌ترین و جالب‌ترین اون افراد یه آقای ۳۷ ساله‌ی جنوبی بود که باعث شد حتی بعد از گذشت چند سال، هنوز هم علامت سوال‌های زیادی از این فرد در ذهنم باشه.

هم‌اتاقی جدید: آقای بادیگارد

نزدیکای ساعتِ ۱ ظهر بود. ذبیح ناهار رو از سِلف آورد. وسط اتاق سفره رو پهن‌ کردیم و به غذا هجوم بردیم که یه نفر در زد. طبقِ روال همیشگی، منتظر بودیم که بعد از در زدن، واردِ اتاق بشه. ولی این کار رو نکرد! مجدداً در زد. این مدلِ در زدن معمولاً مختصِ مسئول خوابگاه بود. در این مواقع یه نفر می‌رفت دمِ در و تعداد افرادِ حاضر در اتاق رو بهش می‌گفت.اگه ظرفیت اتاق تکمیل نبود، دانشجوی جدید می‌فرستاد.
پا شدم و رفتم در رو باز کردم. مسئولِ خوابگاه نبود! یه مردِ قد بلند، با موهایی کم‌پشت که بیشترش سفید شده‌بود رو جلوی خودم دیدم! پیرهنی به رنگ سبزِ لجنی و یه شلوار کتان با همون رنگ که خط‌های اتوشون کاملاً معلوم بود، تنش بود و یه نیم‌پوت قهوه‌ای زُمخت که بیشتر به کفش‌های ایمنی یا نظامی شباهت داشت، پاش بود. قامت خیلی صاف و چهارشونه‌ای داشت. بیشتر بهش می‌خورد بادیگارد یا نیروی امنیتی باشه تا دانشجو! مدلِ صورتش جوری بود که به‌راحتی نمیشد لبخندش رو تصور کرد! خیلی جدی و درعین‌حال محترم بود.
با یه صدای بَمِ دو رَگه که انگار یه مقدار چاشنیِ غم هم داشت، سلام کرد و گفت مسئول خوابگاه به من گفت که بیام اتاق ۷۰۶. منم درحالی‌که یکم تعجب کرده‌بودم سلام کردم و خوش‌آمد گفتم. رفت و بعد از چند ثانیه با یه چمدون وارد اتاق شد! چمدونش به قدری بزرگ بود که هممون انگشت به دهن مونده بودیم!
این شروعِ ماجرایِ شناختِ یکی از متفاوت‌ترین آدم‌هایی بود که در زندگیم دیدم. منتظرِ تکمیل این داستانِ واقعی باشید…!
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
فهرست