زندگی با ذبیح در خوابگاه
من و مهدی و محسن و ذبیح، به عنوان اعضای ثابت، وارد اتاق مهمان خوابگاه شدیم. ذبیح از اون بچههای خوابگاه بود یا دوستِ صمیمیت میشد و از دوستی باهاش لذت میبردی، یا باهاش جفتوجور نمیشدی. اگه باهاش صمیمی نمیشدی و بحثی پیش میومد، تا زمانی که جملهی “غلط کردم” رو بر زبان جاری نمیکردی، ولت نمیکرد! زمانیکه در اتاقِ مهمان بودیم و یه هماتاقیِ جدید میومد، ذبیح معمولاً آخرین نفری بود که باهاش ارتباط برقرار میکرد و گاهی حتی اصلاً صحبتی با افراد جدید نمیکرد! این بهخاطر این نبود که نتونه با دیگران ارتباط برقرار کنه، نمیخواست این کار رو انجام بده!
برای ورود به دنیایِ ذبیح، باید مراحلی طی میشد و بعد از اینکه این اتفاق میفتاد، میتونستی از داشتن یه رفیق بامرام و درستحسابی مطمئن باشی!
تو چندین سال زندگی خوابگاهی فهمیدم که یه مقدار زمان لازمه که بشه وارد دنیای بعضی از افراد شد. ذبیح نه اولین و نه آخرین کسی بود که این درس رو به من یاد داد:
بعضی از بهترین دوستیهای زندگیمون گاهی در درون یه لایهی سفت و سخت نهفته هستن!
برای دوست شدن با این افراد باید صبور بود و بدون اینکه قضاوتشون کرد باهاشون درست رفتار کرد. کمکم سروکله یه دوستیِ واقعی و فراموشنشدنی پیدا میشه!