آقای بادیگارد هماتاقی جدید در خوابگاه
همونطور که در قسمت قبل گفتم، هماتاقیِ جدیدیمون در خوابگاه، یه مردِ ۳۷ سالهی جنوبی بود که تیپ، قیافه و لباسهاش بیشتر به یه بادیگارد یا نیروی امنیتی میخورد تا دانشجو!
با یه چمدونِ خیلی بزرگ واردِ اتاق شد؛ به بقیهی بچهها که مشغولِ خوردنِ ناهار بودن سلام کرد و عذرخواهی کرد که بدموقع اومده. نگاهی به داخل اتاق انداخت و گفت: “چمدونم رو کجا میتونم بذارم؟” محسن که با ولع مشغولِ صیقل دادنِ استخوانِ رانِ مرغ بود، گفت: ”احتمالاً زیر تختِ من جاش بشه!” ذبیح که برای تکمیل لقمهی آخرش، داشت با نوک قاشق دونههای باقیموندهی برنج رو از گوشههای ظرفِ یکبار مصرف جمع میکرد، با تعجب نگاهی به محسن کرد و گفت: “عامو چهجوری حساب کردی که این چمدون زیر تخت جا بشه!؟”
آقای بادیگارد لبخندی زد، نگاهی به زیر تخت انداخت و گفت: “حالا یه کاریش میکنیم.” چمدونش رو بهصورت ایستاده کنار تخت محسن گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
ذبیح که معمولاً شوخی چاشنیِ صحبتاش بود، گفت: “این مَرده، با این چمدون و سر و وضع خیلی مشکوکه والا!” نگاهی به من کرد و با خنده گفت: “محسن که تو این چمدون جا نمیشه، ولی مطمئن باش فردا صبح اعضای بدن من و تو رو داخل این چمدون اطراف خوابگاه پیدا میکنن!”
استایل و رفتار متفاوتِ آقای بادیگارد
چند دقیقه گذشت. دوباره یکی در زد. محسن که فکر میکرد بازم هم اتاقی جدید داریم، با صدای آروم گفت: “فکر کنم امشب باید تو محوطهی خوابگاه چادر بزنیم!” و بعدش با صدای بلند گفت: “بفرمااایید!”. دیدیم همون آقای بادیگارد با یه چمدون بزرگِ دیگه وارد شد! ذبیح با دیدنِ چمدون بعدی، بهسختی جلوی خندهاش رو گرفته بود. زیر چشمی نگاهی به محسن کرد و با یه خندهی بیصدا صحنه رو ترک کرد!
یکی از چمدونها رو به سختی زیرِ تخت محسن جا کرد و چمدون دیگه رو یه گوشه از اتاق گذاشت و پتوش رو روی طبقهی دوم تخت محسن پهنکرد. داشت برای شارژ کردن گوشیِ نوکیای سادهاش دنبال پریز میگشت که گوشیش زنگ خورد و از اتاق بیرون رفت و تا آخرِ شب برنگشت!
ما با مردی متفاوت هماتاق شده بودیم! مردی که در روزهای بعد، با حرفها و رفتارش هممون رو غافلگیر کرد. کسی که انگار همهی زندگیش رو داخلِ دو چمدون جا کرده بود و دنبالِ یه زندگیِ جدید میگشت! شایدم از یه زندگی دیگه فرار کردهبود و دنبال راهی برای رهایی از گذشتهای بسیار تلخ بود.